به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود