از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود