به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
گفتم از کوه بگویم قدمم میلرزد
از تو دم میزنم اما قلمم میلرزد
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم