در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد