علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی