عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی