در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی