از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی