در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
چهقدر بیتو شكستم، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی