در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت