غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم