در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را