در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس