«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است