نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست