از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما