سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما