به خودنماییِ برگی، مگو بهار میآید
بهار ماست سواری که از غبار میآید
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
پس رهسپار جادۀ بیتالحرام شد
شصتوسه سال فرصت دنیا تمام شد
تا نشکفد بر پای ما زنجیرهای تازهای
رویید بر دستان ما شمشیرهای تازهای
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
چه بود ذکر عارفان؟ علی علی علی علی
چه بود روشنای جان؟ علی علی علی علی
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
نشسته بر لب ساحل، شکستهزورقِ عاشق:
کهراست زهرۀ دریا؟ کجاست باد موافق؟