بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است