در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
با ذكر یا كریم همه یاكریمها
خواندند با تو یا علی و یا عظیمها
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم