در خیالم شد مجسم عالم شیرین تو
روزگار سادۀ تو، حجرۀ رنگین تو
جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
از سمت حرم شنیدهام میآید
با تیغ دو دم شنیدهام میآید
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم