آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم