عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
آهای باد سحر! باغ سیب شعلهور است
برس به داد دل مادری که پشت در است
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشهٔ آل سعود را؟