گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای در منای عشق خدا جانفدا حسین
در پیکر مبارزه خون خدا حسین
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش