تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
بشکستهدلی، شکسته میخواند نماز
در سلسله، دستبسته میخواند نماز
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش