گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش