گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
کجاست زندهدلی، کاملی، مسیحدمی
که فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش