روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش