گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش