گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
این زن کسی را ندارد تا سوگواری بیاید؟
یک گوشه اشکی بریزد یا از کناری بیاید؟
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش