گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
اَلسَّلام ای سایهات خورشید ربّ العالمین
آسمانِ عزّ و تمکین، آفتاب داد و دین
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش