سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
بُرونِ در بنه اینجا هوای دنیا را
درآ به محفل و برگیر زاد عقبا را
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت