از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت