لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
شبی که مطلع مهر از، طلوع زینب بود
فروغ روز نشسته، به دامن شب بود
امیر قافلۀ دشت کربلاست حسین
به راه بادیۀ عشق، آشناست حسین
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت