ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت