دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
کو یک نفر که یاد دلِ خستگان کند؟
یا لا اقل حکایت ما را بیان کند...
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد...
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت