در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت