نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
هرچه را خواهی بگیر از ما ولی غم را مگیر
غم دوای دردهای ماست مرهم را مگیر..
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی