سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من