یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
لبیک به جُحفه، پی حج خواهم گفت
حاجات به ثامن الحجج خواهم گفت
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
بودند دو تن، به جان و دل دشمنِ تو
دادند به هم دست، پیِ کشتن تو
من آب فرات را مکدّر دیدم
او را خجل از ساقی کوثر دیدم
ای خواب به چشمی که نمیخفت بیا
ای خنده به غنچهای که نشکفت بیا
از دور به من گوشۀ چشمی بفکن
نزدیک به خویش ساز و کن دور ز «من»