پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی