کربلا
شهر قصههای دور نیست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
فرق دارد جلوهاش در ظاهر و معنا حرم
گاه شادی، گاه غم دارد برای ما حرم
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
چشم خود را باز کردم ابتدا گفتم حسین
با زبانِ اشکهای بیصدا گفتم حسین