دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
غسل در خون زده احرام تماشا بستند
قامت دل به نمازی خوش و زیبا بستند
همه گویند مجنونم همه گویند «دیوانَهم»
دلیل عاقلانه بودنش را من نمیدانم
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
حرم یعنی تلاطمهای امواج خروشانش
روی زمین نگذاشتی شبها سر راحت
وقتی که دیدی مستمندی را سر راهت
تیره شد آینهٔ صبحِ درخشان بیتو
تار شد مشرق روحانی ایمان بیتو...
همین است ابتدای سبز اوقاتی که میگویند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که میگویند
به تمنای طلوع تو جهان، چشم به راه
به امید قدمت، کون و مکان چشم به راه
در میان جامعه از آه خود با ماه گفتم
أیها الهادی النقی؛ یابن رسول الله گفتم
گل، دفتر اسرار خداوند گشودهست
صحرا ورق تازهای از پند گشودهست
خرقهپوشان به وجود تو مباهات کنند
ذکر خیر تو در آن سوی سماوات کنند
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید
گلی که عالم از او تازه بود، پرپر شد
یگانه کوکب باغ وجود، پرپر شد
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود