سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه