چنان شیرینی دنیای ما شورانده دنیا را
که از ما وام میگیرند آیین تماشا را
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
گیرم که بمانیم بر آن پیمان هم
گیرم برویم تشنه در میدان هم
آزادیام اینکه بندۀ او باشم
در سینه دل تپندۀ او باشم
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
ای مهر تو دلگرمی هر طفل یتیم!
ای خوانده تو را به چشم تر، طفل یتیم
دل گرمیام از دستهای توست، دل گرمیات از دستهای من
دیگر زبان سرخ من بسته است، حرفی بزن ای مقتدای من!
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
چنان که دست گدایی شبانه میلرزد
دلم برای تو با هر بهانه میلرزد
پرشورترین فصل تلاطم اینجاست
آیینهٔ چشمهای مردم اینجاست
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم
گفت:«سُرّ من رَأی»، ترجمان «سامرا»ست
من ولی دلم گرفت... این حرم چه آشناست
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده
چنان اسفند میسوزد به صحرا ریگها فردا
چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا