چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
بُرونِ در بنه اینجا هوای دنیا را
درآ به محفل و برگیر زاد عقبا را
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست