موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
کرامت پیشهای بیمثل و بیمانند میآید
که باران تا ابد پشت سرش یک بند میآید
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
قبول دارم در کربلا صواب نکردم
ملامتم نکن! آغوش را جواب نکردم
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
مستاند همه، ساقی و ساغر که تو باشی
از سر نپرد مستی، در سر که تو باشی
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده