نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را