در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را