رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی